غزل شمارهٔ ۹۸۸
حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست