غزل شمارهٔ ۱۴۷
دل در هوست ز جان برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید