غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ز بار درد من کوه گران بر خویش می پیچد
زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان
خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد
زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را
تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را
چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد
نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد
کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد
به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد
دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد
گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد
نبرداز رشته جان وصل پیچ و تاب را بیرون
در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد
اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟