هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود
کارش ز تار زلف تو آشفتهتر بود
آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست
ترکی و ترک لابد بیدادگر بود
در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی
شک نیست حس چونین با شور و شر بود
شمشاد مهرچهری و خورشید مهجبین
مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نیفتدم که بدین حسن و دلبری
نقشی به چین و سروی در غاتفر بود
در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب
همواره پای اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال
خواهم نه چین بماند و نهکاشغر بود
هرجاکه جلوه سازکنیگشت قندهار
هر جا خرام ناز کنی کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زنی تبتست کوی
ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود
رویت به نور با مه گردون برابرست
زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد
مشک تتر نه کلاکی با قمر بود
روی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه
برجرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان که وصف خوبی یوسف نمودهاند
ستوار نایدمکه ز تو خوبتر بود
یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر
چاهی ترا بهگرد زنخ مستتر بود
یاقوت را به گونه همی ماند آن دو لب
الّا که در میانش دو رشته گهر بود
پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است
سر داده بسکه دایره یک با دگر بود
کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب
دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
(:ر حیرتمکه چشم تو ماند از چه رو سقیم
با اینهمهکه در لب تو نیشکر بود
داند دل جریح که گاه نگه ترا
درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود
در زیر دام زلف تو از خال دانهایست
کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری
کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود
باشد به حکم عادت سیم و کمر بهکوه
چونستکوه سیم ترا درکمر بود
پیمای نیستکوه سرین تو در خرم
لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
بلور ساده است که چونین ز عکس او
روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجای سرین تو
نسرین به بار و سیم به خروار در بود
مسکین دلمکه در طلب سیم تو مدام
همچون گدای گرسنه دل دربهدر بود
بیزر بهکف نیاید سیم تو مر مرا
اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود
با زر چهر و سیم سرشکم بود محال
کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان که دادم تن در بلای عشق
گشتم یقین که جان و تنم در خطر بود
چون نیست درکنارم سروقدت چسود
گر بیتو از سرشککنارم شمر بود
ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به کی
شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
یک ره در آ بهکلبه مسکین اگرچه تو
قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود
چندین متاز توسن و دل را مکن خراب
زین فتنه ترسمتکه در آخر ضرر بود
آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست
دانیکه شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر
هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک
دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود
ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق
دارای ملک و ملت خیرالبشر بود
در روزکین به نهب روان گفتئی اجل
تیغ خمیده قامت او را پسر بود
گردون بهکاخدولت او چیست قبهایست
گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود
جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم
خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برینست یک ورق
وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود
صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک
رامش در او گزیده چنین تاجور بود
در روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می
دستش هماره حامله خیر و شر بود
وقتیکه جام جوید گوهرفشان شود
وقتی که تیغ گیرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزی رامش طلب کند
هرجا بهکینهتوزی پرخاشخر بود
جامش موالیان را کوثر شود به طعم
تیغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود
یارب نهال دولت او بارور بود