غزل شمارهٔ ۲۲۲
دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خواندهام
ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ راندهام
بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو
گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشاندهام
ظن مبر جانا که من برگشتهام از عاشقی
یا دل از دست غم هجران تو برهاندهام
زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش
کاتش دل را به آب دیدگان بنشاندهام
حق خدمتهای بسیار مرا ضایع مکن
زان که روزی خوانده بودم گرچه اکنون راندهام
هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را
رحم کن بر من نگارا ز آنکه بس درماندهام