غزل شمارهٔ ۷۱۸

زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید