الحکایة و التمثیل
رفت سوی آسیائی بوسعید
آسیا را دید در گشتن مزید
ساعتی استاد آخر بازگشت
با گروه خویش صاحب راز گشت
گفت هست این آسیا استاد نیک
چشم نامحرم نمیبیند و لیک
زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان
در تصوف گر تو رنجی میبری
من بسم پیر تو در صوفیگری
روز و شب در خود کنم دایم سفر
پای بر جایم ولیکن در گذر
گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای
میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی
گر همه عالم شود زیر و زبر
نیست جز سرگشتگی کارم دگر
لاجرم پیوسته در کار آمدم
کار را همواره هموار آمدم
همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار
کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست
او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست