غزل شمارهٔ ۱۰۴
هر تنک ظرفی ننوشد خون گرم تاک را
جامی از فولاد باید آب آتشناک را
عقده دل را به زور اشک نتوان باز کرد
گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را
عقل در اصلاح ما بیهوده می سازد دماغ
چون جنون دوری از سر می رود افلاک را؟
صائب از فکر گلوسوز تو لذت می برد
هر که می داند زبان شعله ادراک را