غزل شمارهٔ ۵۳۵۱
کعبه مقصود را در نقطه دل یافتم
چون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتم
گوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگار
غنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتم
تا فشاندم آستین بی نیازی بر جهان
دست خود در گردن مطلب حمایل یافتم
از کرم در یوزه نام است مطلب خلق را
دستگاه جود را دامان سایل یافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حیوان نیافت
آنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتم
هیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمام
بود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتم
دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من
لیلی خود را نهان درپرده دل یافتم
نیست از حق ناشناسی خواهش دنیای من
توشه راه حق از دنیای باطل یافتم
از گرفتاران این گلشن چه می پرسی که من
همچو سرو آزادگان را پای در گل یافتم
صائب افتادم ز راه بدگمانی درگناه
نفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم