المقالة السابعة عشره
سالک آمد پیش آب پاک رو
گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو
در جهان از تست یک یک هر چه هست
وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست
هرکجا سر سبزئی آثار تست
تازگی کردن طریق کار تست
سلسبیل وکوثر و رضوان تراست
زندگی چشمهٔ حیوان تراست
در ره جانان خوش و تر میروی
لاجرم هر لحظه خوشتر میروی
از کمال عشق جانان چون قلم
سر نهی اول براه آنکه قدم
هم طهور دایم و هم طاهری
جسم و جانی باطنی و ظاهری
در همه چیزی روانی همچو روح
در دو عالم با سرافتاد از تو نوح
هر کرا آبیست آنکس پست تست
کآبروی هرکه هست از دست تست
سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ
از تو گردد آب داده دشنهٔ
آنکه آهن را چنین سیراب کرد
هم تواند جان من بیتاب کرد
از در او آگهی ده یکدمم
تا بود آن یکدمم صد عالمم
آب ازین چون آتشی در تاب شد
آتشی برخاست زو وز آب شد
گفت آخر من کیم تر دامنی
از تر اندامی نه مردی نه زنی
دست شسته جملهٔ عالم ز من
تر مزاجی بنی آدم ز من
میروم سر پا برهنه روز و شب
میکنم پیوسته این معنی طلب
گه ز نومیدی چو نرمی میروم
گاه از پندار گرمی میروم
گاه در صد گونه جوشم زین سبب
گاه در بانگ و خروشم زین سبب
من که سر تا بن همه اشکم ازین
بی سر و بن زاتش رشکم ازین
مدتی رفتم بر امید بهی
برنیامد کارم از آبی تهی
گوئیا دیدست مقصودم مرا
لیک یکباری براه آسیا
گر چو آتش گرم آیم در طلب
گویدم بر ریگ رو ای بی ادب
با چنین دردی ندیدم بوی او
دیگری را چون برم ره سوی او
سالک آمد پیش پیر دستگیر
عرضه دادش گوهر درج ضمیر
پیر گفتش آب پاک افتاده است
کار او دایم طهارت دادنست
آب چون از اصل پاکی زاد بود
عرش را بر آب ازان بنیاد بود
هرکه او در پاکی این ره بود
جانش از پاکی حق آگه بود
تو زنفس سگ پلید افتادهٔ
در نجاست ناپدید افتادهٔ
نیست یک ساعت چو فرعونت شکست
گر نداری مصر فرعونیت هست
تو بفرعونی چو مصر جامعی
یار فرعونی که هامان طالعی
عبد بطن و فرجیای مردار خوار
جیفة اللیلی و بطال النهار
آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ
در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ
این سگ دوزخ که آتش میخورد
هرچه او را میدهی خوش میخورد
باش تا فردا سگ نفس و منیت
سر ز دوزخ برکند در دشمنیت
دشمن تست این سگ و از سگ بتر
چند سگ را پروری ای بیخبر
نفس را قوت از پی دل ده مدام
تا نگردد قوت تو بر تو حرام
قوت کی باشد حرامی گر خوری
همچو مردان خور طعامی گر خوری