غزل شمارهٔ ۶۴۲
میتوانم ز آب دیده دشت را دریا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم
میتوانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم
دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
میتوانم خویش را تا جنت الماوا کنم
میتوانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
میتوانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم
تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم
ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم
از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم
بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم
میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم
وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم