غزل شمارهٔ ۸۳۷
دلم را ای خدا از عشق جان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده