غزل شمارهٔ ۸۳
یارب چمن حسن تو خرم زچه آبست
کاندر نظرم هر چه بجز تست سرابست
غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم
گشتیم سراپای جهان جمله خرابست
هر کس که چشید از می عشق تو نشد پیر
مستان غمترا همهٔ عمرشبابست
در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا
دیریست که سجاده مارهن شرابست
رندی که بمستی گذراند همه عمر
فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست
هشیار کجا گردد زآشوب قیامت
آن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب است
بر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیم
جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست
پرکن ز می صاف غزل ساغر دیوان
جانرا می بی دردسر ای فیض کتابست
گر میکده ویران و خرابات خرابست
در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خرابست
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو بخوابست
پروا نکند زآتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق توکبابست
با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد
چون عمر زما میگذری این چوشتابست
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی
باری همه گر قهر و عتابست حسابست
تنها نه دل فیض خراب از نگه تست
کو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست