غزل شمارهٔ ۵۷۱۰
به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم
چو طوطیان نبود چشم بر شکر خندم
مرا مکن ز سر کوی خود به خواری دور
که من به یک نگه دور از تو خرسندم
اگر علاقه به مجنون من ندارد عشق
چرا از چشم غزالان کند نظربندم
چو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت من
همین بس است که آسوده دل ز پیوندم
به خون بیگنهان نیست تشنه غمزه تو
چنین که من به وصال تو آرزومندم
رسیده است به جایی جنون من صائب
که هیچ کس ز عزیزان نمیدهد پندم