غزل شمارهٔ ۴۵۹
می جان بخش اگر چه جام زر می گیرد از مینا
سفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینا
نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون
که در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینا
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینا
نمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آید
ز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینا
دل روشن سر بی مغز ما را گرم می سازد
که می چون آتشین شد پنبه در می گیرد از مینا
مزن انگشت بی تابی مرا ای همنشین بر لب
که زور باده من مهر بر می گیرد از مینا
بیفشان هر چه می گیری اگر آسودگی خواهی
که ساغر باده بی دردسر می گیرد از مینا
ز شوق بوسه هر ساعت دهان را غنچه می سازد
به لب ساقی همانا پنبه بر می گیرد از مینا
تهیدستی به فکر مبداء اندازد خسیسان را
که چون ساغر شود خالی خبر می گیرد از مینا
ز تمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشی
نصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینا
یکی صد می شود در پرده شرم و حیا خوبی
شراب لاله گون رنگ دگر می گیرد از مینا
ز سیما می توان دریافت در دل هر چه می باشد
عیار باده را صاحب نظر می گیرد از مینا
دل از اشک ندامت کن تهی در موسم پیری
که ساقی باقی شب را سحر می گیرد از مینا
که ساقی می شود صائب درین محفل نمی دانم
که جوش می ز شادی پنبه برمی گیرد از مینا