غزل شمارهٔ ۲۴۷
یار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم به چشم
گفت یار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما مینگر گفتم به چشم
گفت با ما دوستی میکن بدل گفتم به جان
گفت راه عشق ما میرو به سر گفتم به چشم
گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر گفتم به چشم
گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم به چشم
گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم به چشم
گفت اگر خواهد دلت زین لعل میگون خندهای
گریهها میکن به صد خون جگر گفتم به چشم
گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت میخواهم جز این جای دگر گفتم گفتم به چشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر گفتم به چشم
گفت اگر دارد هلالی چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در گفتم به چشم