غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام