غزل شمارهٔ ۴۵۷۲

اشک در چشم من بیتاب چون گیرد قرار؟
درکف لرزنده این سیماب چون گیرد قرار؟
نیست ممکن راز عشق از دل نیاید برزبان
در صدف این گوهر سیراب چون گیرد قرار؟
در گذار سیل نتوان پشت بر دیوار داد
در سواد دیده من خواب چون گیرد قرار؟
از دل آسایش مجوتا آسمان در گردش است
مشت خاشاکی درین سیلاب چون گیرد قرار؟
عالم از اسباب باشد بر دل روشنگران
زیر ابر این ماه عالمتاب چون گیرد قرار؟
می تراود شکوفه خونین ز لب بی اختیار
در دهان زخم این خوناب چون گیرد قرار؟
پیش دریا نعل هر موجی ازو در آتش است
در جهان آب وگل سیلاب چون گیرد قرار؟
نیست بی اخگر درین عبرت سرا خاکستری
دوربین بر بستر سنجاب چون گیرد قرار؟
اختر دولت چو دولت دارد آتش زیر پا
از روش خورشید عالمتاب چون گیرد قرار؟
کشوری رایک دل بیتاب بر هم می زند
زلف باچندین دل بیتاب چون گیرد قرار؟
می تراود گریه حسرت ز دلهای دو نیم
سبحه از گردش درین محراب چون گیرد قرار؟
خانه در بسته زندان است بر روشندلان
در خم و میناشراب ناب چون گیرد قرار؟
حسن هر جایی به یک آغوش کی تن در دهد؟
درحصار هاله این مهتاب چون گیرد قرار؟
در غریبی نیست صائب دل به جای خویشتن
دردل زندان گوهر آب چون گیرد قرار؟