غزل شمارهٔ ۹۲۵
روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت