قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بیبرگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراختر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معدهگر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیدهتر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونهگون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار مینکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ مینداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد