شمارهٔ ۵
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر
روزگار مردهپرور خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا
مرکشاعر زندگیبخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا
سینهام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا
تا مگر تأثیر بخشد نالههای زار من
آرزوی مرگ حالی بستهلب دارد مرا
شد امید از شش جهت مقطوع و نومیدی رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا