غزل شمارهٔ ۶۴۱۸
حیرت زدگان را نشود خواب پریشان
در ساغر گوهر نشود آب پریشان
آبی است که آیینه ریحان بهشت است
از فکر تو آن را که شود خواب پریشان
در دایره ماه همان پرده نشین است
هر چند شود پرتو مهتاب پریشان
با وحدت پرتو چه کند کثرت روزن؟
در تیغ ز جوهر نشود آب پریشان
چون آینه کز نقش، پریشان شودش خواب
دل گشت ز جمعیت اسباب پریشان
در پیرهن بحر شود گرد یتیمی
خاکی که شود در ره سیلاب پریشان
ما در چه شماریم، که دریا شده از موج
در جستن آن گوهر نایاب پریشان
زنهار مده راه به دل عیش جهان را
کز خنده شود غنچه سیراب پریشان
صائب نشود جمع به شیرازه محشر
هر دل که شد از دوری احباب پریشان