غزل شمارهٔ ۵۶۲
گر چه از درد خزانی شده رخساره ما
می توان چید گل از سینه صد پاره ما
نفس گرم درین بوته نخواهد ماندن
تا شود شیشه می این دل چون خاره ما
گر چه از داغ یتیمی دل ما سوخته است
هست سنگ یده هر مهره گهواره ما
چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان
چون برآرد ز میان تیغ، ستمکاره ما
درد خود گر به مسیحای زمان عرض کنیم
می زند بر در بیچارگی از چاره ما
آب دریا نکند ریگ روان را سیراب
سیری از باده ندارد دل میخواره ما
صائب از سعی محال است به انجام رسد
سفر ریگ روان و دل آواره ما