فی نعت الرسول صلی اللّه علیه و سلم
آنچه فرض دین نسل آدمست
نعت صدر وبدر هر دو عالمست
آفتاب عالم دین پروران
خواجهٔ فرمان ده پیغامبران
پیشوای انبیا و مرسلین
مقتدای اولین و آخرین
صادق القول زمین و آسمان
صد جهان در یک جهان پاک ازجهان
مرجع خلق و امام کائنات
فعل او هم حجت و هم معجزات
گوهر دریای تقوی ذات او
تا ابدداعی حق دعوات او
پایمرد هر دو عالم آمده
دستگیر نسل آدم آمده
عقل کل جزوی ز عکس جان او
کل شده هر جزو از ایمان او
نوبت منشور او ادنی زده
لانبی بعدی این طغرازده
طفل راهش آدم پیر آمده
سوی شرعش از پی شیر آمده
جلوه کرده آفتاب روی او
آسمان صد سجده برده سوی او
نقطهٔ و نوباوهٔ کونین اوست
قدوه و اعجوبهٔ ثقلین اوست
آنکه در صورت بمعنی عالمیست
زافرینش آفرینش هر دمیست
هشت جنت جرعهٔ از جام او
هر دوعالم از دومیم نام او
نیست عالم را مگر یک میم قسم
پس محمد را دومیم آمد ز اسم
لاجرم یک عالم از یک میم اوست
وان دوم عالم ز دیگر نیم اوست
خواجهٔ اولاد عالم اوست بس
شمع جمع هر دو عالم اوست بس
قطب اصل او بود پیدا و نهان
سر از آن بر کرد از ناف جهان
او نبی السیف از آن بی حیف بود
کو علی دین کحدالسیف بود
او نبی بود ازدرون واز برون
قال نحن الاخرون السابقون
حجتش کنت نبیاً از درونست
دعوتش مهر رسالت از برونست
مایه بخش هر دوعالم نور اوست
بر جهان و جان مقدم نور اوست
پرتو هر دو جهان عکس دلش
شش درهفت آسمان یک منزلش
آنکه از دو ثلث دین اعزاز یافت
سوزن از نورش بشب در بازیافت
چیست والشمس آفتاب روی او
چیست واللیل آیت گیسوی او
نوش داروی همه دلها ازوست
حل وعقد کل مشکلها ازوست
هرکجا شق شد زمین مشکلات
گشت طالع آفتاب کائنات
چون زمین راشق بود اول بدو
مشکل پوشیده گردد حل بدو
قطب عرش و فرشو کرسی اوست بس
چون گذشت از حق چه پرسی اوست بس
بی صبا گل کی برآید از قبا
او گل غیبست منصور از صبا
ز ابتدا تا انتها در کار بود
از قدم تا فرق در اسرار بود
ز ملینی باخدیجه زابتداش
کلمینی یا حمیرا ز انتهاش
چون بیفزود او نبوت را جمال
جان ماضی کرد از استقبال حال
کار جسمش دق عظمی بود بس
جانش ازواشتد شوقی زد نفس
سینهٔ او را برای فتح باب
طشت آورد آفتاب و کوثر آب
جان پاکش تا ابد ز آب حیات
دست شست از جمله کون وکاینات
تا که طشت از سینه او دور شد
طشت چرخ از عکس او پرنور شد
تا که شد نعل براق او هلال
هر سر ماهی شود نو از کمال
آفتاب از خوان او یک گرده بود
گرچه از حد بیش گرمی کرده بود
بود کیوان هندو چوبک زنش
زنگی شب از قمر طبلک زنش
زهره دایم خاک روبی بردرش
مشتری اقضی القضاة لشکرش
هم ز کین مریخ دشمن سوز او
هم عطارد طفل نو آموز او
در بر لطفش که جان عالمیست
آب حیوان قطره و کوثر نیست
در بر خلقش که خلق آنست و بس
حله فردوس خلقانست و بس
در بر جودش متاع خشک و تر
یک جوآرد وزن اما خشک تر
در بر علمش بدست کبریا
هم ملایک خوشه چین هم انبیا
در بر حلمش که کوه ساکنست
در زمین صد لرزهٔ ناایمنست
چون زغیب الغیب سر از سر بتافت
نور را همرنگ خود کرد آنچه یافت
یوسف صدیق را بر روی زد
خیمه خوبیش سو تا سوی زد
حلق داود از خوشی پرجوش کرد
خلق را از حلق او مدهوش کرد
بر کف موسی زد و پیدا نمود
تا همه عالم ید بیضا نمود
سایه آنگه بر دم عیسی فکند
شور ازو در جملهٔدنیا فکند
چون محمد اصل پیشان اوفتاد
آن او کافتاد بر جان اوفتاد
از دو عالم لاجرم در پیش بود
وین عجب تر جان او درویش بود
جان چو آن حق بد آن او نبود
جز بدرویشی نشان او نبود
پادشاهی بود احمد از احد
ملک او الفقر فخری تا ابد
آفرینش را چو مقصود اوست بس
او بود جاوید حق را دوست بس
در همه آفاق پیغامبر نبود
تا یکی پیغامبرش هم بر نبود
لیک ختم جملهٔ پیغامبران
بود مستغنی نه همچون دیگران
تا بود چون مصطفی پیغامبری
چون بود در سایه او دیگری
در فروع آفتاب خاوری
چون کند آخر چراغی رهبری
نه پیمبر گفت اگر اکنون کلیم
زنده بودی پیروم بودی مقیم
عیسی مریم که شد بر آسمان
پس روی او کند آخر زمان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
بعد ازو پیغامبری امکان نداشت
پیش ازو کس بیش ازو ایمان نداشت
یافت اندر عهد او ایمان کمال
نیست برتر ازکمال الا زوال
چون بحد ممکن خویش آمد او
لاجرم از انبیا پیش آمد او
بشنو از قرآن مشو بیهوده گم
حجت الیوم اکملت لکم
هیچ امت این شرف هرگز نیافت
هیچ پیغامبر دگر این عز نیافت
اختلاف امت آمد رحمتش
خود چگویم ز اتفاق امتش