غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد
عشق را سر رشته تدبیر بر هم می خورد
چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند
مجلس آسوده تصویر بر هم می خورد
رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا
از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد
گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق
التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد
بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست
دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد
چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا
صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد
تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟
اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد
محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد
این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد
بند و زندان را برای عاقلان آماده اند
ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد
ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند
شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد
تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم
زود این هنگامه تزویر بر هم می خورد
چشم شیر و دیده نخجیر می افتد به هم
هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد
راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی
در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد
تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما
خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد
جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است
عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد