غزل شمارهٔ ۲۱۴
خوبان اگر چه هر طرفی میکشند صف
تو در میان جان منی، جمله بر طرف
حالا به پایبوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
دور از تو نوبهار جوانی به باد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
چشمت مرا نشانهٔ پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟
ره میزنند و عربده آهنگ میکنند
با ما ببین که در چه مقامند چنگ و دف؟
کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال تو را چون دهد ز کف؟