غزل شمارهٔ ۴۳۵

عطار / دیوان اشعار / غزلیات

می‌شد سر زلف در زمین کش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش می‌کرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش