قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح قاضی حمیدالدین بلخی
صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست
آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند
این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت به کف آورد رکابش
آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد
بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد
ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست
ای قبله احرار جهان خدمت میمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر
هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی
کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست
آتش که بر او آب شود چیره بمیرد
وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد
گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو
تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم
گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسیدن دست تو درآورد به من جان
در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در
هر روز به توقیع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد
دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوشخوان نرسانید به خدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست