قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر و به دیدار چون زر کانی
به کوه اندرون ماندهٔ دیرگاهی
به سنگ اندرون زادهٔ باستانی
گهی لعل چون بادهٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی برآمیخته با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گرایش مر او را گرانی
هم او خلق را مایهٔ زورمندی
هم او زنده را مایهٔ زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده ولیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبهای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مر او را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر او بازیابی
یکی نوبهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لالهٔ مرغزاری
ز آثار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چو مشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمود غازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر او گشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزدپرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند بر خوان هندو
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
تو را رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز باد سواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
که آهنگدازی و آهنکمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایهٔ شادمانی:
به وقت بهار اسپرغم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی