غزل شمارهٔ ۶۱۶۵
جلوه مستانه آن سرو قامت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین