غزل شمارهٔ ۵۲۵۸
جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمی گردد
به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهای آرزومندست
که بر بخیل گران است میهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتی که مرا ست
مگر به قبله ابروی او شود مقبول
نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول
تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است
به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردان
سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زیر بال بود گلستان مرغ ملول