غزل ۴۶۹
گواهی امینست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به نزد تو باد آورد گرد من
که دیدست هرگز چنین آتشی
کز او میبرآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادرآورد من
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من
بداندیش نادان که مطرود باد
ندانم چه میخواهد از طرد من
و گر خود من آنم که اینم سزاست
ببخش و مگیر ای جوانمرد من
تو معذور داری به انعام خویش
اگر زلتی آمد از کرد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من