غزل شمارهٔ ۴۰۴۶
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد