غزل شمارهٔ ۱۰۵
نمیتوان به تو شرح بلای هجران کرد
فتادهام به بلایی که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار برخورد آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یا رب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزهٔ او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بیدردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی از دل مجروح من چه میپرسی؟
خرابهای که تو دیدی فراق ویران کرد