غزل شمارهٔ ۴۶۷۲
جام در دور به اندازه مخمور بیار
پیش آشفته دماغان سرپرشور بیار
نشد از مرهم کافور خنک سینه ما
کف خاکستری از انجمن طور بیار
جلوه در دیده پوشیده کند شاهد غیب
تحفه باد سحر، غنچه مستور بیار
جامه کعبه به زنار رفو نتوان کرد
نظری پاکتر از چهره منظور بیار
روزگاری است که ازلای قدح محرومیم
مرهمی از پی این سینه ناسور بیار
خویشتن را چو فکندی همه درخاک تواند
این که برخصم کنی زور، به خود زور بیار
سخن عشق کجا، حوصله عقل کجا
توشه ای در خور تاب کمر مور بیار
این که دامن صحرای طلب می گردی
زور بر دست دعا در شب دیجور بیار
چون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائب
برگ سبزی به من از خاک نشابور بیار