غزل شمارهٔ ۱۸۰۹

زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست