غزل شمارهٔ ۴۹۱۱

در غریبی تابه چند افتدکسی ازیادخویش؟
کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویش
غفلت صیاد از نخجیر عین رحمت است
وای بر صیدی که غافل گردداز صیاد خویش
شکوه مارا ازحریم وصل دور انداخته است
حلقه در بیرون درمانده است ازفریاد خویش
جوی شیر ازسنگ آوردن عجب طفلانه بود
بی تأمل کند کردم تیشه فولاد خویش
چون خدنگ آه، برگشتن نمی دانم که چیست
درچه ساعت برد یاد او مرا ازیاد خویش؟
کلک صائب راچه لذت ازصفیر خود بود؟
عندلیب مست بی بهره است ازفریاد خویش