غزل شمارهٔ ۶۳۴
شب تار است روز من بیا خورشید تابانم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم