غزل شمارهٔ ۱۳۰
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر بسر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلانراست
خوش آنسرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
بچشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
بپای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی ترا ازما گرفتست