غزل شمارهٔ ۴۰۹۱

هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد
عاشق کجا وبوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد
کا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
در کشوری که پاره دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد