غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است