غزل شمارهٔ ۳۴۲

عشق همان به که به زاری بود
عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چاره‌ای
دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا می‌کشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بی‌وصل بر آید ز کوه
در نظر من شب تاری بود
هم بکند چارهٔ او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود