غزل شمارهٔ ۹۲۷
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آریای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی