غزل شمارهٔ ۱۷

شب تا سحر کنم عجز، تا بوسم آستان را
آخر سپارشی کن، بی درد پاسبان را
کین را به مهر مفروش ای عشق دوست دشمن
زین بهترک فرا گیر یاران خرده دان را
تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر
هر چند گفته باشم من دوستم زیان را
من بلبل بهشتم اما درین گلستان
در روز بد نهادم بنیاد آشیان را
پروای کشتنم نیست اما به موسم گل
آب و هوای گلشن آتش کند جهان را
بشنو ترانه ی عشق ای بلبل بلاغت
بیدار ساز گوشت در خواب کن زبان را
عشقم ببست و افکند در پیش درد و محنت
سلطان شکار لاغر بخشد ملازمان را
عرفی نکرد صیدی در دشت معرفت لیک
بنشاند پر به ناوک، بر بسته زه کمان را