غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
عقل را گوشه سرایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست