غزل شمارهٔ ۵۲۱۱
بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک