غزل شمارهٔ ۵۵۷۴
ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم