غزل شمارهٔ ۶۹۸۷
خاک سیه روز را شمع شبستان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی
جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی
هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده عشق را نادره مهمان تویی
قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی
نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی
آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله مصر را یوسف کنعان تویی
درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی
تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی
نیست به غیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی
از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده جامد و حیوان تویی
غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده اهل بیابان تویی
عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه حیوان تویی
نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ابداع را زلف پریشان تویی
گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی
از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله چرخ را سلسله جنبان تویی
هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی
هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی
دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی
در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله نعمان تویی
شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره افلاک را ورنه نمکدان تویی
چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی
از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی