غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است