غزل شمارهٔ ۷۹۹
وقت است سربرآورد از خاک، لاله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها